فـرا تـر از آسـمـان

-

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

× به نام خُدا

پارت 1. وارد کلاس که می شوم صندلیِ چپ ستِ ردیفِ سوم سمت چپ دهن کجی می کند. اول نمی دانم چه شده؛ امّا وقتی زهرا می آید  و می گوید " این کجاست؟! " دلم می گیرد. از یکشنبه گفته بودم که قرار است تا چند هفته "دپرس" باشم. اما سه شنبه یک جور و امروز هم به نحوی دیگر تنها بودم. دیروز هم با حرف  فرزانه و اشارهء زهرا بدتر حالم بد شده بود. هر تقی که به در می خورد میگفتم اوست ولی نبود. هه! 

پارت 2. زنگ دفاعی که تا آن موقع با خمیازه گذشته بود، با دادن پاسخنامه های آزمون سمپاد انرژی دیگری گرفت. دفترچه را باز کردم و با دیدن پاسخ های زیست فاتحهء همان رتبهء دوی استان را هم خواندم. ولی با دیدن پاسخ های محدثه و غلط های نسبتاً کم خودم حالم بهتر شد. نه اینکه حسودی کنم! فقط فهمیدم زیاد هم خراب نکرده ام. :) شُکر

  نتیجهء حسی: خدایا شکرت که به جای هر چیز دیگری که صلاح دانستی و ندادی، این استعداد ریضی و فیزیک را داده ای! مرسی : - )

پارت 3. الکی مثلاً زنگ نماز است. ولی جو کلاس، جو گودبای پارتی جعفر است. :))) می زنند و می رقصند و من در حالی که نمایشنامه در دست پاهایم را روی صندلی چپ دست ثنا گذاشته ام، با لبخند به آن ها می نگرم. 

  خدا یا ! کجا بودم و کجا هستم. چه بودم و چه هستم. با که ها بودم و با که ها هستم. شُکرت. :)

پارت 4. تلفن به معلم ابتدایی. :| و شنیدن این که سا.گل که همسن توست دارد طلاق میگیرد. یک دختر 15 ساله و مهر طلاق. :|||

آن وقت ما امروز داشتیم با آهنگ " اوپچ " شادی می کردیم. خدایا! شکرت که هنوز بچه ام. این روزها را طولانی کُن. می خواهم بچه باشم. می خواهم در دنیای بچگانه ام به آیدا بگویم " مورات اول پیشونی بوده و بعد دست و پا در آورده." به "اسکُل" های ثنا بگویم " منم س. هستم " به خاطر افتخارات معلمانمان من هم افتخار کنم. به ملیسا بگویم " مُلیسا" و او به من بگوید "ت." . از آن طرف الهه و پانیذ با آن صدایشان به هر نفر روزانه 21 بار سلام کنند و فرخنده روی زمین تکالیف زبان بنویسد. من هم بگویم " به شیرخوارگاه فرزانگان خوش آمدید. " هر روز صبح محدثه و پریا روی صندلی های آبی ببینم و سلام کنم. به چشمان خوشگل ریما حسرت بخورم. به پانیذ بگویم پژمان و به نازنین بگویم دندان. به کتاب های سارا حسودی کنم و به کرم ریختن های مهسا بخندم.

می ترسم! من از بزرگ شدن می ترسم.