فـرا تـر از آسـمـان

-

× به نام خُدا
تابستان آمد و گذشت.

تابستان امسال خیلی فرق داشت. تابستان امسال را تغییر دادم و در مقابل اتفاقات آن نیز مرا تغییر دادند.

اتفاق های پایان تابستان سال 1395 من را زیر و رو کردند؛ من امسال واقعاً تغییر کرده ام.

اسطوره های زندگی ام مرا احاطه ساختند. اسطوره ها را میدیدم و غرق میشدم در اسطوره بودنشان.

اسطوره ها مقدس اند. اسطوره ها پاک اند. اسطوره ها جایی در خیالات واهی ـم ندارند. اسطوره ها باید اسطوره بمانند و هیچگاه از منزل پر منزلتشان پایین نیایند و من باید زیر قوس خیال ها و آرزو هایم دراز بکشم و منتظر اثری از این اسطوره ها باشم. # خوش است اندوه تنهای کشیدن / اگر باشد امید بازدیدن  #فخرالدین_اسعد_گرگانی

«در این گوشۀ خاموش فراموش شده» من مینشینم و میبینم در دریای خیال غرق میشوم. لیک غریق نجاتی نیست که بگوید چه کنم؟! کجا روم؟ سر به کدام بیابان نهم؟! 

باید که صبر نمود در برابر خار مغیلان راه حرم .... # گر در طلبت رنجی مارا برسد شاید / چون عشق حرم باشد سهل است بیابان ها  #سعدی

من اسطوره ام را یافته ام. شاید مسیر زندگی ام را یافته ام. آینده و گذشته متحیّر و سرگردانم می سازند و این نوشته های نامبهم آرامم...

هایلایت شنیداری: ارغوان | سالار عقیلی

× به نام خُدا

مورد اول. خیلی وقت ها اتفاق می افتد که صدای نسیم در ذهنم اکو می شود : " همه چی عوض شد ... " اما این بار واقعاً همه چیز عوض شده است. آخرین باری که نوشته ام ، حدود 4 ماه قبل است. از آن روز به بعد خیلی خیلی چیز ها عوض شده اند. این را موقعی فهمیدم که پست هایم را خواندم و این مرا وادار به نوشتن کرد:

    + اتفاقی که بین ب.م.ا و مادرم افتاد و این باعث شروع تنفر من از او شد!

    + زمانی که در 7 اسفند 1394 به منزل جدید اسباب کشی کردیم.

    + وقتی ث.آ کم کم آمد و آمد ... ( نرم نرمک می آید اینک ثنا // خوش به حال روزگار )

    + آنگاه که تصمیم می گیرم به اردو بروم و آن روز هر چند بدون ثنا ، امّا تبدیل به یکی از بهترین خاطره ها می شود.

    + شبی که عمّهء گرام ما را به میهمانی دعوت می کند و جیغ وحشتناک من هنگام مسواک. # کولی_بازی

    + پسرخاله ای که خبر از ازداجش می دهد.  :))

    + وقتی ثنا جان رابطهء ایکس و ایگرگ و زد را میفهمد امّا در نهایت ناباوری بی اعتنایی می کند.

    + آنگاه که ثنا هم باید برود ....

        و من غرق در این واهمه که " خُب ... بعدش چی؟! ... "

           و " نکند " هایی که در پی این واهمه می آیند و من مجبور یعنی به معنایِ واقعیِ مجبورم " او " را دوست داشته باشم.


مورد دوم. تابستان می آید و منی که با ده ها هدف به پیشوازش می روم. :)

 

   حال و هوای رمضان و روزه گرفتن چیز دیگری است.

× به نام خُدا

پارت 1. وارد کلاس که می شوم صندلیِ چپ ستِ ردیفِ سوم سمت چپ دهن کجی می کند. اول نمی دانم چه شده؛ امّا وقتی زهرا می آید  و می گوید " این کجاست؟! " دلم می گیرد. از یکشنبه گفته بودم که قرار است تا چند هفته "دپرس" باشم. اما سه شنبه یک جور و امروز هم به نحوی دیگر تنها بودم. دیروز هم با حرف  فرزانه و اشارهء زهرا بدتر حالم بد شده بود. هر تقی که به در می خورد میگفتم اوست ولی نبود. هه! 

پارت 2. زنگ دفاعی که تا آن موقع با خمیازه گذشته بود، با دادن پاسخنامه های آزمون سمپاد انرژی دیگری گرفت. دفترچه را باز کردم و با دیدن پاسخ های زیست فاتحهء همان رتبهء دوی استان را هم خواندم. ولی با دیدن پاسخ های محدثه و غلط های نسبتاً کم خودم حالم بهتر شد. نه اینکه حسودی کنم! فقط فهمیدم زیاد هم خراب نکرده ام. :) شُکر

  نتیجهء حسی: خدایا شکرت که به جای هر چیز دیگری که صلاح دانستی و ندادی، این استعداد ریضی و فیزیک را داده ای! مرسی : - )

پارت 3. الکی مثلاً زنگ نماز است. ولی جو کلاس، جو گودبای پارتی جعفر است. :))) می زنند و می رقصند و من در حالی که نمایشنامه در دست پاهایم را روی صندلی چپ دست ثنا گذاشته ام، با لبخند به آن ها می نگرم. 

  خدا یا ! کجا بودم و کجا هستم. چه بودم و چه هستم. با که ها بودم و با که ها هستم. شُکرت. :)

پارت 4. تلفن به معلم ابتدایی. :| و شنیدن این که سا.گل که همسن توست دارد طلاق میگیرد. یک دختر 15 ساله و مهر طلاق. :|||

آن وقت ما امروز داشتیم با آهنگ " اوپچ " شادی می کردیم. خدایا! شکرت که هنوز بچه ام. این روزها را طولانی کُن. می خواهم بچه باشم. می خواهم در دنیای بچگانه ام به آیدا بگویم " مورات اول پیشونی بوده و بعد دست و پا در آورده." به "اسکُل" های ثنا بگویم " منم س. هستم " به خاطر افتخارات معلمانمان من هم افتخار کنم. به ملیسا بگویم " مُلیسا" و او به من بگوید "ت." . از آن طرف الهه و پانیذ با آن صدایشان به هر نفر روزانه 21 بار سلام کنند و فرخنده روی زمین تکالیف زبان بنویسد. من هم بگویم " به شیرخوارگاه فرزانگان خوش آمدید. " هر روز صبح محدثه و پریا روی صندلی های آبی ببینم و سلام کنم. به چشمان خوشگل ریما حسرت بخورم. به پانیذ بگویم پژمان و به نازنین بگویم دندان. به کتاب های سارا حسودی کنم و به کرم ریختن های مهسا بخندم.

می ترسم! من از بزرگ شدن می ترسم.

× به نام خُدا

اول. پشت میز نشسته ام و سرم روی میز است. سرم را بلند می کنم و به مانیتور می نگرم. پوشهء « Music » در « درایوِ D » چشمک می زند. کلیک و بعد حجم عظیمی از فولدر های دیگر. فولدری که آهنگ های فلشِ پانیذ هستند، گویی شبرنگ شده اند. در بین آن همه آهنگ عهدم را می شکنم و آهنگِ احمد سعیدی پخش می شود. با همان جملهء « اگه چشمامو شناختی ، پشتِ یه عینکِ دودی // منو با خودت نسوزون ، چون مقصرش تو بودی » اطرات هفتهء گذشته هجوم می آورند.

» ساعت 6 جمعه، 4 دی 1394: ورود ِ سیاه پوشِ فرنگی به خانه و من اندر احوالات سکته. معادلات 38 روزه ام به هم می خورند و به لحظهء صفر ثانیه می رسم. گردنبد دورِ گردنم، خوش یمنی اش را با رتبهء عالی قلم چی نشان می دهد.

» شنبه ، 5 دی 1394، دبیرستان فرزانگان : هیچ از ریاضی متوجه نمی شوم. فقط در فکر دیروزم و هیچ کس جز ث.آ و ف.ط ازین اتفاق خبر ندارد. وسط زنگ ریاضی ز.اِ از آن شکلات های پُرسی در ظرفِ بنفش تعارف می کند و من می گویم نمی خواهم. می گوید " انگاری عاشق شدی " در دل به او می خندم. من و عاشقی؟ من از سنگم. سنگ. این را همه می گویند. 

   چند دقیقه بعد رو به ث.آ می کند و همان حرف را تکرار می کند. ث.آ می خندد. معلم چپ چپ نگاه می کند و من رو به ز.اِ می گویم "هه! " و در دل " واقعاً قاطی ان. " کل روز به همین منوال می گذرد. [ + ] عصبانیت از بی برنامگی مدرسه

هنوز سه روز تا سه شنبه داریم.

» یکشنبه، 6 دی 1394: دو روز تا سه شنبه. و من در حال خواندنِ امتحان دوشنبه

» دوشنبه، 7 دی 1394: خانه نشین. در حال انتظار برای سه شنبه. 

» سه شنبه، 8 دی 1394: محو ِ چشمان عسلی که سیاه هم می شوند.

» چهارشنبه، 9 دی 1394: امتحان فیزیک با بدبختی و خوشبختی رد می شود. در انتظار پنجشنبهء عالی.

» پنجشنبه، 10 دی 1394: خبری وحشتناک . فاجعه اصلاً. اما شبی پر از شادی. بدونِ کلاس ریاضی. اما نهایت شب چیزی بدتر از بد.

» جمعه، 11 دی 1394: صبح با خبری عالی . ناهاری پر از شادی. اما بعد از ساعت 6 ورود به برزخ. ابتدای این هفته سنگ بودم اما فکر کردم که دیگر دلم را باخته ام. احساس کردم دنیایم پوچ شده. هستی می گوید برو و خودت را بشناس.

اما حالا، ر همین ساعت 9:41 قول می دهم برای یک ماه روز شماری نکنم. قول می دهم سنگ باشم. قول می دهم در پی هدفم باشم. قول می دهم مثل همان روزهای با خدایم باشم. قول می دهم دلم نلرزد. قول می دهم.

خدا! کمکم کن.!

× به نام خُدا

اول. « انسان بعضی وقت با دست خودش و برای خودش چاه می کَنَد. » این روایت حالِ من است. پریروز حرفی به میان انداختم و نمی دانم بازتاب آن چند سال بعد به چه شکلی خواهد بود. 

  این بار هم باید بنشینم و چاهم را پر از خاک کنم. :- (

دوم. «کریسمس 2016 مبارک.» با این که دوست ندارم این کار ها وارد فرهنگمان شوند، ولی خُب خواستم یادآوری کرده باشم.

سوم. مطمئنم کریسمس 2016 تا ابد در ذهنم خواهد ماند. خاطراتش و لحظه هایش در فاصلهء این یک ماه قرارست تکرار شوند.

چهارم. این یکشنبه قرارست دوشنبهء پارسال شود و دوشنبه اش ، سه شنبهء پارسال. چه تفاهمی. دوشنبهء امسال و سه شنبهء پارسال و باشگاه و پانیذ. :|

پنجم. اندر محتاج شیرینی خامه ای. #رژیم #فیتنس

#امتحان ریاضی #کلاس ریاضی #مهمانی #آخرین دیدار

هایلایتِ شنیداری

× به نام خُدا

اول. انتظار کشیدن سخت است. خیـلی خیـلـی زیاد. اما زمانی شیرین می شود، که انتظارت پایان یابد. اما زمانی شیرین تر می شود که انتظارت زود تر به پایان رسد. و زمانی شیرین " ترین " که پایان انتظار همراه ِ سورپرایزی چند لحظه ای در ذهنت باشد.

وقتی در رو به رویت باز می شود، و تو با انتظار دیدنِ دا.ن چشم به آن می دوزی اما بارانی سرمه ای را روی پلیور آبی با موها مجعد می بینی، دلت می ریزد. هول می شوی. اشک در چشمان حلقه می زنند. امّا حالا وقت فروریختن نیست.

وقتی " موی مجعدی " چشمانِ گرد شدهء پشت عینکت را می بیند و لبخند می زند، یعنی دنیا در دست توست. دنیـــا ! وقتی داخل می شود و می بینی توهم نیست، وقتی تلفن را قطع می کنی و این شوق ِ درونی تو را به سمتش می کشاند، تازه میفهمی چه شده. تازه می فهمی چقدر محتاج آغوشش بوده ای. تازه می فهمی چه بلایی بر سرِ دلت آمده.

اما سوتی ات را امروز می فهمی. که شاید ا.م.ا همــه چیز را فهمیده !

× به نام خُدا

اول.

- موضوع: نامه ای به "آحِ" فرزندِ مجید

  "آحِ" عزیزم؛

می دانم زمانی یار و یاور هم بوده ایم. سختی و آسانی هارا پشت سر گذاشته ایم و اکنون پشت تلفن سنگر گرفته ایم. شاید من ، شاید تو یا حتّی شاید هر دویمان اشتباه کرده ایم و نمی دانیم. شاید هم قسمتِ ـمان این بوده. 

امّا "آحِ" گرامی؛

لطفاً پا روی دم من نگذار. لطفاً روی افراد احساس مالکیت نداشته باش. لطفاً به من دستور نده و خلاصه لطفاً "از خود خارج نشو ؛ ما توان بُزرگی َت را نداریم." .

× تمام

دوم.

یلداست وُ ایلداست وُ نمی دانم چیست ، آمد. امّا این چه فرقی به حال ما دارد. حال مایی که در این چـ[ـهـ]ـار دیواری هستیم وُ وقتی شخصِ من از این چـ[ـهـ]ـار دیواری خارج می وم وُ می بینم این و آن را، بی خودتر ُ  بی خودتر می شوم. :|

سوم. شُکر خُدا

× به نام خدا

"بِمِ" عزیزم؛

شاید 42 روز بعد به این روزهایم هار هار بخندم. شاید سال هاب بعد با خود بگویم « چه قدربچه بودم. » و این حرف ها. امّا آن چه که این روز ها و خصوصاً بعد از 29 آبان به ذهنم افتاده اند، فراترند. نمی توان تو را از خانه ذهن بیرون راند. هرچه قدر هم با خود حرف بزنم و بگویم " خیالی بی نیست ... " باز هم در آخِر احساساتم فالب بر کرِ مثلاً منطقی ام می شوند.

" بِمِ " دوست داشتنی؛

می دانم که همه و همه میگویند من و تو سنگیم. می گویند این و آن کوهِ غرورند.

 امّا هر دومان می دانیم همهء این ها اشتباه اند. نه م و نه تو آدم سنگی نیستیم. هر دویما " آدم " می خواهیم که احساسات پاکمان را به پایش بریزیم.  اما خُب "بِمِ" جان " آن ها " که این حرف ها را رک نمی کنند. می گویند اگر دوست داری فقط " بگو" . مدیر جانِ بلندِ ژنتیک می گوید: دوست داشتن واقعی فقط با عمل ات، نه با گفتن! خلاصه که مانده ام این وسط "بِمِ" عزیز.

" بِمِ " گرامی؛

هم اکنون که High Heels ِ «لودویکو اینادی»می نوازد، نگفتن از احساسات و فکر نکردن به دور دست ها ناممکن است.اما باید دل کَند. چون تست های شیمی منتظران اند.

دوستدار تو؛ امیدوارِ به 42 روز بعد

× به نام خدا

اول. امروز 28 آبانِ 1394 هجری شمسی ـست. امروز پایان x سالگی ـست. امروز [ شاید ] پایان بچگی ـست. فردا ورود به x+1 سالگی ـست. فردا تولدم است. من از این x+1 سالگی می ترسم. من همیشه از بزرگ شدن می ترسیدم و می ترسم. ترسناک نیست؟! این که داری از « نوستالژی » هایت دور می شوی. از آ.ش. دور می شوی. از ب.م. دور می شوی. و داری به سختی هایت نزدیک می شوی.

آینده برایم غولی ـست بزرگ. یک غول دو سر. سرهایش را هم بعداً میگویم.

× به نام خُدا

اول. دل می گوید بنوی؛ لیک عقل فرمانش را بر قلب حکم فرما می کند و می گوید "وقت تلف نکن!" . به امید روزی که عقل و قلب آدمی باهم و یکسان کار کنند.

دوم. همان طور که از دامنه کوه ها پایین می آیی، شاید رود هایی ببینی. رود هایی که شاید برخی فقط اندکی آب دارند و در برخی دیگر تراکم آب بسی زیاد است. برخی پاک و زلال اند و تعدادی هم گِل آلود. آن هایی که زلال اند تصویر اطرافیانشان را منعکس می کنند امّا رود های گِل آلود ... !

راستش اگر این بحث را زیادی جدی بگیرم و بنشینم از تشابهات و اختلافات آدمی زاد و رود ها بگویم، شاید تا صبح ساعت 5 طول بکشد. 

قبلاً خوانده بودم " رود های بزرگ نیروی خود را مدیون جوی های کوچک اند. " . شاید گوشه  ای ازین را در انسان ها نیز یافت. " انسان های بزرگ ، عظمتشان را به دیگران مدیونند. "

می گویم بیایید ببشید. می گویم بیاییم ببخشم. می گویم بیاییم ببخشیم. انفاق کنیم و به خاطر مقابله به مثل افکارمان را خراب نکنیم. ببخشیم و انفاق کنیم تا ما نیز بخشیده شویم. 

زکات علم نشرِ آن است. چرا دانش آموزان همواره بر سر اطلاعات علی شان دعوا و مشاجره دارند؟ چرا به خاطر یک سری رفتار های کودکانه یکدیگر را آزار می دهیم؟

کاش بشود بی هیچ چشم دادشتی بخشید! کاش!


تَمام.

س.ت